________________
91
MISCELLANEA AND CORRESPONDENCE.
MARCH, 1874.]
ما بري از پاک و نا پا کي همه از کرانجاني و چالاكي ههه من نکردم خلق تا سودي كنم بلکه تا بر بندگان جودي بند با نرا اصطلاح ہند سندبا نرا اصطلاح سند مدح من نکر دم پا ک از تسبيع شان پاک ہم ایشان شوند و در نشان ما برون را ننگریم و قال را ما درو نرا بنگریم و حال را ناظر قلبیم اگر خاشع بود گرچه گفت لفظ نا خاضع بود زانکه دل جوهر بود گفتن عرض پس طفيل أعد عرض جوهر غرض چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز موز خراسم سوز با آنسوز ساز آتشي از عشق در جان برفروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز موسیا آداب دانان دیگرند سوخته جان و رو اذان دیگرند عاشقا نرا ہرنفس سوزید نیست برده ویران خراج و مشر نیست گر خطا گوید اورا خاطي مگر گر شود پر خون شهید انرا مشو خون شهید آنرا از آب اولین تر است این خطا از صد ثواب اولین تر است در درون کعبه رسم قبله نیست چه غم ارغواص را با چيله نيست تو زسر مستان قلا وزي مجر جامه چا کا نرا چه فرماي رفر ملت عشق از همه دينها جداست عاشقانرا مذہب و ملت خداست
شیر او نوشد که در نشو و نما ست چارق او در شد که او محتاج پاست دور براي بنده است این گفتگو آنکه حق گفت او من است و من خود ار آنکه گفت اي مرضت لم تعد من شدم رنجور او تنها نشد آنکه بي يسوع ربي يبهر شده است در حق آن بنده این هم بیهده است بی ادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سيه دارد ورق گر تو مردي را بخواني فاطمه گرچه یک جنسند مرد و زن همه قصد خون تو کند تا ممکن است گر چه خوشنوي و حليم و مومن است فاطمہ مدح است در حق زنان مردرا گوي بود زخم سنان دست و پا در حق ما آسایش است در حق پاكي حق الا بش است لم يلد لم يولد او را لايق است والد و موارد را او خالق است هرچه جسم امد ولا دت وصف اوست هرچه موارد است او زینسوي جوست زانکه از کون و فساد است و مهین حادث است و مهدني خواد يقين گفت اي موسي دانم دوختي وز پشيماني تو جانم سوختی جامه را بدرید و آي کرد تفت سر نهاد اندر بياباني و رفت و مي آمد سوي مرسي از خدا بنده ما را از ما کردي جدا تو براي وصل کردن آمدي تي براي فصل کردن آمدی تا تراني پا منه اندر فراق ابغض الأشياء عندي الطلاق ہر کسی را سيرتي بنهاده ایم ہر کسی را اصطلاحي داده ایم در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم در حق او نور و در حق تر نار در حق او ورد و در حق تو خار در حق او نیک و در حق تو بد در حق ار خوب و در حق تو رد
Once Moses saw a herdsman on the road, Who thus exclaimed :-"O God ! O Allah mine! Where do you live? May I your servant be To sew your overcoat, to comb your head ? O God, my life I sacrifice to you, With all my children, all my kin and goods ! Where do you live, that I your head may comb, Your quilt may make, and thickly sew your coat; And if some malady you overtake, I would your comfort be, as kinsfolk should, To kiss your hands, to rub your little feet; When sleep you want, to sweep your little place; Your house if I could see, I always would Bring oil and milk each eve and morn to you,