________________
221
THE POEMS OF PRINCE KAMRAN
وله
بارقيبان همدم و همراز دیدم یار را ..
رها چه باشد بیقرانرا دهد صبر و قرار در تکلم لعل او زینسانکه میریزد گهر غير جانان در جهان چیزی بپندارد دگر کامران نامه مرا جز دوست چیزی در نظر
ای کافر میخوره بی باک خدا را از اشک چو سیمم دل تو نرم نگردد دارم طمع گوشه چشمی زنو یعنی شیرین پسرا لعل لبت آب حیا نست
..
..
..
ھوکہ کہ جمال تو مرا در نظر آید بالای تو چون فضل امید ست عجب نیست رخسار نو مجموعۂ معنیست که حسنت
وام
..
ولم
چشم در راه تو داریم و شد ایامی چند
يارب آسان کن بمن این حالت دشوار را آنکه می بخشد خرام آن سرو خوش رفتار را چون نگهدارم ز گریه چشم گوهر بار را هرکه بردارد زپیش این پرده پندار را بكام خویش دیدم دولت دیدار را
آنکه هرگز نفرمند سری ما پیغامی
وقت آن شد که نہی جالب ما مامی چند
رحمی بکن این سوخته بی سر و پا را سيمين ذقنا سنگ دلا لاله هذا را خوش کن بنگاهي دل غم پرور ما را بر تشنه لبان قطره زان آب خدا را
تا کسی میل دلم را برخت پی نبرد
چه شود گر کندم شاد بدشنامی چند
..
OCTOBER, 1914.]
دولت وصل تو خواهم و دلارامی چند
وله
قطعات
رفتہ رقیب از درت کم شد اندرلا من
حمد
باز زلیخای شب موی سیه را گشاد
زمی بزلف و رخت صد هزار زیبایی و شکیب بی تو کسی چون کند که پیش لبت
خداوند را اذهب عنا الكرن
عبد
قالة جانگاه زجانم بدر آید از قد تو گر نخل امیدم ببر آید هر لخطر بوع دگری در نظر آید
زانکہ بچاه افتاد یوسف گل پیرهن
هزار شرق رلو در دل ماشالی